«اَنَس بن حارث کاهِلی »
سپیدموی پیشانی بند
تقریبا هشتاد سال از عمر با برکتش گذشته است. انس کودکی حسین را به یاد میآورد. یک بار حسین میدوید و پیامبر وعلی به دنبالش؛ حسین به نفس نفس افتاده بود. پیامبر به علی اشاره کرد تا حسین را بخواباند و پیامبر به بوسیدن فرزند دخترش مشغول شد. از پیشانی آغاز کرد. لبهایش را بوسید. حنجره و سینه بوسهگاه بعدی پیامبر شد و آنگاه که علی کنجکاوانه پرسید: چرا چنین؟ پیامبر، گریان پاسخ داد: جای تیرها و شمشیرها و ضربههای کربلا را میبوسم. حال هرگاه به حسین نگاه میکرد اشک پشت پلکهایش سرازیر میشد و بغضی سنگین گلویش را میفشرد. پیر پرهیزگار و عارفِ عاشورا به شوق یاری حسین از کوفه شبانگاه به کربلا آمد. امام پس از سالها دوری، اَنس بن حارث را میدید. انس نیز امام خویش را مییافت و در آیینه سیمای حسین خاطرات گذشته را مرور میکرد.
روز عاشورا فرا رسیده بود. انس یاد یاران شهیدش در جنگهای بدر و اُحد و حُنین افتاده بود. از امام اجازه میدان گرفت؛ عمامه از سر برداشت و آن را به کمر خود بست. ابروان سپیدش را نیز با پیشانیبندی بست پیرِ شجاع به میدان شتافت. هجده تن از گرگان تشنه به خون حسین را به خاک انداخت؛ تیر باران آغاز شد ... پیرِ عاشورا به زمین افتاد؛ لحظاتی بعد گیسوان سپید و محاسن خونین او در دامان حسین(ع) بود. صحابی پیامبر، یاور علی و حسن و شهید عاشورا در دامان مولایش حسین با تبسمی چشم از جهان فروبست.