شهیدهزار پاره
محمد بن ابی سعید بن عقیل
هفت سال بیشتر نداشت. به همراه پدر و مادر خود به کربلا آمده بود. وقتی در منزل شراف سپاه هزارنفریِ حر، خسته و تشنه به اباعبدالله رسید، ترس و هراس دل کوچک کودکان را لرزاند. امام(ع) فرمان داد کودکان را از صحنه دورکنند تا آرامش بیابند. اما محمد کنجکاوانه دید که دشمنِ تشنه و حتی اسب هایشان را سیراب کردند...
صبح عاشورا فرا رسید. محمد تیر باران دشمن را دید؛ شهادت یاران را مشاهده کرد؛ حتی شهادت پدر رانیز دیده بود. عاشورا به غروب نزدیک میشد؛ حسین(ع) بود و تنهایی و محمد که در خیمه اشک و آه اهل حرم را می دید. امام(ع) در گودال قتلگاه افتاده بود؛ نیزهها و سنگهای شقاوت می بارید. حسین (ع) افتاده بود و هنوز فریاد ازحنجر تشنهاش به گوش میرسید: اگر دین ندارید و از روز معاد نمیترسید، در دنیایتان آزادمرد باشید...
در دل محمد غوغایی به پا بود ،اما چه میتوانست بکند؟ دیگر صدای تکبیر امام نمی آمد. شادی دشمن به اوج خود رسیده بود. ناگهان محمد از خیمه بیرون دوید. به چپ و راست نگاه کرد شاید یار و یاوری بیابد. هیچ کس نبود. عمود خیمه را کشید. دستهای کوچکش به درد افتاد. دو سه گامی بیشتر به سمت دشمن حرکت نکرده بود که تیری به پهلویش نشست. کودک در خون غلتید. ملعونی با اسب به بالینش رسید و با شمشیر پیاپی بر بدن محمد زد. آخرین صداها از حنجر تشنه محمد به گوش میرسید: یا محمد، یاحسین! با هر صدای محمد ،تیغی بر بدنش فرود می آمد...حالا او هزار پاره بدن به محبوب خویش رسیده بود