سعید بن عبدالله حنفی
شهید نماز
وقتی نخستین سفیران از کوفه، رهسپار مکه شدند تا نامه اهل کوفه را به اباعبدالله برسانند، سعید آرام در گوششان گفت: سلام مرا به مولایم حسین(ع)برسانید و بگویید سعید تمام جانش لبریزعشق توست. خونی که در رگهایش میدود به امید ریختن دررکاب تودر رگها نهفته است. چند روز بعد خود سعید مسافر مکه بود تا آخرین نامه ها را به دستان متبرک حسین(ع) برساند... اینک سعید با حسین منزل به منزل میرود تا به کربلا برسد...
شب عاشوراست و در دل سعید غوغایی برپاست: وایِ بر من، چه میشنوم، حسین (ع) ما را به رفتن میخواند؟ به عافیت؟ به زندگی بی دغدغه؟ به فردایی بیکربلا؟... در همین حین صدای روح انگیز عباس (ع) برمیخیزد: برادرم! هرگز چنین نخواهیم کرد. ما و رفتن؟ !خدا نیاورد آن روز که ما باشیم و تو نباشی... دیگران نیز بر میخیزند. نوبت به سعید میرسد که با سخنانش لبخندی به امام(ع) هدیه کند: مولای من! آیا از تو جدا شویم؟ با کدام بهانه؟ کدام عذر؟ خدا را چه پاسخ گوییم؟ رسول خدا (ص) را با کدام شرمساری دیدار کنیم ؟ هرگز! ما برای هفتاد بار مرگ در رکابت آمادهایم ...با صدای اذان علی اکبر (ع)، مؤذن جوان کربلا، صبح عاشورا آغاز میشود . یاران نماز صبح را به امام حسین (ع) اقتدا میکنند... شاید این آخرین نماز باشد!....
صدای شوم عمر سعد در فضا میپیچد که لشکر را به تیر باران دعوت میکند و به آنان مژده بهشت میدهد. بیش از 50 لاله خون آلود بر زمین میافتد. نبرد تن به تن شروع می شود. نبرد تن به تن که چه بگویم ! نبرد یک تن در مقابل یک لشکر ! یاران یکی یکی پرواز میکنند. آفتاب به میانه آسمان رسیده است و تعداد یاران بازمانده به سی تن هم نمیرسد.
وقت نماز است. این کلام حسین(ع) است: دشمن را بگویید دمی دست از جنگ بردارد تا نماز بگزاریم.
صف ها بسته میشود... چه نمازی و چه هنگامهای. سعید پیشاپیش امام میایستد و در دل زمزمه میکند: چه خوشبختی سعید که جانت سپر جان فرزند پیامبر باشد. استوار باش استوار! زهیر نیز در کنار توست...
دشمن قلب امام(ع) را نشانه گرفته است، سعید قلبش را در مقابل تیر قرار میدهد. دشمن چشم امام(ع) را نشانه گرفته است، چشمش را سپر قرار میدهد، دشمن بازوی امام(ع) را نشانه رفته است، سعید بازویش را در مقابل تیر قرار میدهد. سعید هوشیار است تا هیچ تیری نماز حسین(ع) را نشکند.
سعید چه زیبا شده است، یک چوبه ... دو چوبه ...ده چوبه ... سیزده چوبه تیر بر تنش نشسته است...
سعید دوباره زمزمه میکند: صبور باش سعید، تا امام (ع) نماز را تمام کند. همه اهل آسمان چشم به این دو رکعت دوخته اند...
نماز تمام میشود. رمقی در سعید نمانده است، سعید به خاک میافتد و با آخرین نفسی که دارد دشمنان را نفرین میکند: خدایا این قوم تباه و طغیانگر را که کمر به قتل فرزند رسول (ص) بستهاند را لعنت کن، همانگونه که عاد و ثمود را لعنت کردی .
نه هنوز رمقی هست. سعید چشمهایش را میگشاید و حسین(ع) را صدا میزند؛ لحظهای بعد سر خود را بر دامان حسین(ع) میبیند. صدا میزند: ای پسر رسول خدا(ص) آیا به عهدم وفا کردم؟
امام پاسخ میدهد: آری، تو پیشاپیش در بهشت هستی، سلام مرا به جدم رسول خدا(ص) برسان و بگو من نیز به زودی خواهم آمد...
نظر بدهید |