عمر(عمرو)بن جناده بن کعب
زیباترین رجز عاشورا
در حاشیه غبار آلود میدان ایستاده بود و با نگاهش لحظههای خونین میدان را دنبال میکرد. 11 سال بیشتر نداشت (بعضی مورخان سن او را 9 سال نوشته اند.) پدرش در حمله صبح به شهادت رسیده بود . عمرو نزد مادر میرود و به مادر میگوید: سلام مادر صبور و داغ دیدهام، شهادت بر پدر مبارک باد. مادر از نگاه فرزند میفهمد که او چه میخواهد. پیراهن سپیدی را بر تن فرزند میکند، شمشیر در دستش مینهد، بندهای کفشش را میبندد و با بوسهای بر پیشانی فرزند او را تا خیمه اباعبدالله بدرقهاش میکند. عمرو از امام اذن میدان میطلبد. امام سر فروآورده و میگوید: فرزندم سوگ سنگین پدر کافی است، چگونه مادرت داغی تازه را تحمل میکند؟ مادرت را تنها مگذار. عمرو با صدایی بغض آلود با آمیزهای از هق هق میگوید: مادرم خود لباس بر من پوشانده و شمشیر در دستم نهاده است!
تبسم (اذن) امام(ع) بهترین چیزی است که عمرو تا آن زمان به دست آورده است. عمرو به میدان میشتابد. از لابه لای صدای تشویق یاران گاه نیز صدای مادر به گوش میرسد که احسنت گویان، عمرو را به نبرد تا شهادت میخواند. عرق از زیر کلاه خود و خون از بدن جاریست. عمرو رجز میخواند اما این رجز با تمام رجزهای کربلا فرق دارد. او به اصل و نسب و شجاعتش افتخار نمیکند. بلکه افتخار میکند که : «امیری حسین و نعم الامیر» مولای من حسین است و کدام رهبر بالاتر از اوست؟
کم کم رجز فرزند جناده خاموش شد. غباری میدان را فراگرفت و ناگهان سری به سمت اردوگاه حسین پرتاب شد. سر عمرو بود؛ مادر بر زمین نشست، سر عمرو را برداشت، غبار از آن پاک کرد و با بوسهای، پیشانی عمرو را نوازش کرد. دست در موهای خونین عمرو فروبرد، ناگهان چون شیری خشمگین به دشمن حملهور شد.
سر عمرو در دستان مادر فرا میرفت و فرو میآمد، میشکست و شکسته تر میشد. اینک عمرو تنها شهیدی بود که هنوز میجنگید! نبرد پس از شهادت! این فرمان امام بود که برگرد. مادر دوباره سر را بوسید و به سمت دشمن پرتاب کرد: « ما چیزی را که در راه دوست دادهایم پس نمیگیریم»
نظر |
«اَنَس بن حارث کاهِلی »
سپیدموی پیشانی بند
تقریبا هشتاد سال از عمر با برکتش گذشته است. انس کودکی حسین را به یاد میآورد. یک بار حسین میدوید و پیامبر وعلی به دنبالش؛ حسین به نفس نفس افتاده بود. پیامبر به علی اشاره کرد تا حسین را بخواباند و پیامبر به بوسیدن فرزند دخترش مشغول شد. از پیشانی آغاز کرد. لبهایش را بوسید. حنجره و سینه بوسهگاه بعدی پیامبر شد و آنگاه که علی کنجکاوانه پرسید: چرا چنین؟ پیامبر، گریان پاسخ داد: جای تیرها و شمشیرها و ضربههای کربلا را میبوسم. حال هرگاه به حسین نگاه میکرد اشک پشت پلکهایش سرازیر میشد و بغضی سنگین گلویش را میفشرد. پیر پرهیزگار و عارفِ عاشورا به شوق یاری حسین از کوفه شبانگاه به کربلا آمد. امام پس از سالها دوری، اَنس بن حارث را میدید. انس نیز امام خویش را مییافت و در آیینه سیمای حسین خاطرات گذشته را مرور میکرد.
روز عاشورا فرا رسیده بود. انس یاد یاران شهیدش در جنگهای بدر و اُحد و حُنین افتاده بود. از امام اجازه میدان گرفت؛ عمامه از سر برداشت و آن را به کمر خود بست. ابروان سپیدش را نیز با پیشانیبندی بست پیرِ شجاع به میدان شتافت. هجده تن از گرگان تشنه به خون حسین را به خاک انداخت؛ تیر باران آغاز شد ... پیرِ عاشورا به زمین افتاد؛ لحظاتی بعد گیسوان سپید و محاسن خونین او در دامان حسین(ع) بود. صحابی پیامبر، یاور علی و حسن و شهید عاشورا در دامان مولایش حسین با تبسمی چشم از جهان فروبست.
حربن یزید ریاحی
یک لحظه رهایی، یک عمر آزادگی
حربن یزید ریاحی را همه میشناسند؛ جنگاور؛ دلیر و شجاع؛ همان کسی که کاروان امام حسین (ع) را به کربلا کشاند. اما حر آزاده است. نمیتواند به راحتی از کنار صدای مطلومیت حسین(ع) بگذرد. اما چگونه میتواند به سمت خیمه حسین(ع) قدم بگذارد؛ با چه رویی!؟ اما به هر صورت حر بازگشت و به امام عاشورا پیوست ... آقای من! من نخستین کسی بودم که راه را بر شما بستم؛ اجازه بدهید نخستین کسی باشم که در راه شما کشته میشوم. امام با لبخندی میفرماید: تو حری؛ خدایت رحمت کند هرچه میخواهی انجام بده. علی فرزند حر و مصعب برادر حر نیز پیش روی امام ایستادند و اجازه میدان طلبیدند. گناهکاران دیروز و آزادمردان امروز به میدان رفتند تا این لکه ننگ را با خون خود پاک کنند. غبار برخاسته بود؛ حر میکشت و جلو میرفت؛ زخم میزد و زخمیتر میشد؛ ابتدا اسب حر را کشتند؛ حرِّ سواره را کسی حریف نمیشود؛ حر این بار پیاده میجنگد؛ اما باز هم کسی حریف او نمیشود؛ عمرسعد دستور تیرباران میدهد کاری که بارها در روز عاشورا تکرار شد؛ پانصد نفر حر را تیرباران میکنند؛ در همین لحظه نیزهای به سینه حر فرو میآید؛حر به زمین افتاد...
زهیر بن قین و دیگر یاران او را از معرکه نجات دادند لحظهای بعد سر حر بر دامان حسین(ع) بود.امام فرمود: تو حُری همانطور که مادرت تو را به این نام نهاده است؛ تو حُری در دنیا و آخرت. امام(ع) دستمالی بر پیشانی حر بست و لحظهای بعد چشمان حر بسته شد...
بستگان وی او را به هفت کیلومتری کربلا بردند و در آنجا دفن کردند. درنتیجه سرِ حر از بدن جدا نشد و او در کنار دیگر یاران عاشورا دفن نشد. آری تفاوت است بین کسی که از ابتدا در زمره یاران حسین(ع) است با کسی که در مقابل امام زمان خود ایستاده و در اواخر کار به او پیوسته است.
در زمان شاه اسماعیل صفوی با شکافته شدن قبر او، وی را با لباس خونآلود و دستمالی بسته به سر دیدند. دستمال را باز کردند تا به شاه اسماعیل بدهند. خون تازه از سر حر جوشید و مزار پر خون شد. دیگر بار دستمال را بستند...(تنقیحالمقال،ج1، ص260)