« عابس بن ابی شَبیب شاکری »
« نبرد عریان »
شیرمرد سپیدموی عاشورا در کوفه با مسلم بیعت کرد و از طرف مسلم عازم مکه شد تا خبر بیعت کوفیان را به امام حسین(ع) برساند. اگر عابس میدانست که پس از رفتن وی از کوفه، کوفیان پیمان شکنی میکنند هرگز پیام بیعت آنان را برای سیدالشهدا نمیبُرد. در روز عاشورا خدمت اما حسین(ع) رسید و عرض کرد یا اباعبدالله اگر چیزی با ارزشتر از جانم بود همان را فدای شما میکردم اما چه کنم که چیزی غیر از جان ناقابل خود ندارم تا آن را فدای شما کنم.
در تیرباران صبح عاشورا پیشانی عابس از زخم تیرها در امان نماند. عابس از امام اجازه میدان گرفت. اشک در چشمان عابس حلقه زده بود. شاید آرزو میکرد تا چندین جان داشته باشد تا همه را در راه پاسداری از حریم حسین(ع) فدا کند. عابس به میدان رفت اما هیچ کس جرأت نداشت با او رودر رو شود. عابس فریاد زد آیا در میان شما یک مرد پیدا نمیشود تا با من بجنگد؟ افراد عمرسعد هر یک پشت سر دیگر مخفی میشدند تا مجبور نشوند با وی رودررو شوند. ناگهان فریاد نحس عمرسعد بلند شد: سنگ بارانش کنید؛ هیچ کدام از شما حریف او نمیشوید! باران سنگ و تیر بود که به طرف عابس میآمد.. عابس که ترس و بزدلی دشمن را دید در باران سنگ ناگهان تصمیمی عجیب گرفت؛ کلاهخود را از سر برداشت؛ زره از تن بیرون کشید و چون صاعقه بر سپاه دشمن حمله برد. این نهایت تحقیر لشگر دشمن بود؛ هر سو که هجوم میبرد دشمن از مقابلش میگریخت. دویست نفر از دم تیغش گذشتند و به جهنم رفتند. هیچکس باورش نمیشد پیری سالخورده چنین شجاعتی از خود نشان دهد. سپاهیان از هرسو محاصره اش کردند. کمکم زخمها بیشتر بیشتر شد؛ ناگهان عابس بر زمین افتاد. هرکس تلاش میکرد خود را بر سینه عابس برساند و سر او جدا کند. لحظهای بعد سر عابس در دستان ناپاک یک حرام زاده میچرخید؛ هر کسی ادعا میکرد که او عابس را کشته است. بین افراد عمرسعد بر سر این که چه کسی عابس را کشته است، در گیری شد؛ عمرسعد فریاد زد: دعوا را تمام کنید؛ عابس را همه شما کشتید عابس کسی نبود که یک نفر بتواند او را بکُشد.!
نظر |
عمر(عمرو)بن جناده بن کعب
زیباترین رجز عاشورا
در حاشیه غبار آلود میدان ایستاده بود و با نگاهش لحظههای خونین میدان را دنبال میکرد. 11 سال بیشتر نداشت (بعضی مورخان سن او را 9 سال نوشته اند.) پدرش در حمله صبح به شهادت رسیده بود . عمرو نزد مادر میرود و به مادر میگوید: سلام مادر صبور و داغ دیدهام، شهادت بر پدر مبارک باد. مادر از نگاه فرزند میفهمد که او چه میخواهد. پیراهن سپیدی را بر تن فرزند میکند، شمشیر در دستش مینهد، بندهای کفشش را میبندد و با بوسهای بر پیشانی فرزند او را تا خیمه اباعبدالله بدرقهاش میکند. عمرو از امام اذن میدان میطلبد. امام سر فروآورده و میگوید: فرزندم سوگ سنگین پدر کافی است، چگونه مادرت داغی تازه را تحمل میکند؟ مادرت را تنها مگذار. عمرو با صدایی بغض آلود با آمیزهای از هق هق میگوید: مادرم خود لباس بر من پوشانده و شمشیر در دستم نهاده است!
تبسم (اذن) امام(ع) بهترین چیزی است که عمرو تا آن زمان به دست آورده است. عمرو به میدان میشتابد. از لابه لای صدای تشویق یاران گاه نیز صدای مادر به گوش میرسد که احسنت گویان، عمرو را به نبرد تا شهادت میخواند. عرق از زیر کلاه خود و خون از بدن جاریست. عمرو رجز میخواند اما این رجز با تمام رجزهای کربلا فرق دارد. او به اصل و نسب و شجاعتش افتخار نمیکند. بلکه افتخار میکند که : «امیری حسین و نعم الامیر» مولای من حسین است و کدام رهبر بالاتر از اوست؟
کم کم رجز فرزند جناده خاموش شد. غباری میدان را فراگرفت و ناگهان سری به سمت اردوگاه حسین پرتاب شد. سر عمرو بود؛ مادر بر زمین نشست، سر عمرو را برداشت، غبار از آن پاک کرد و با بوسهای، پیشانی عمرو را نوازش کرد. دست در موهای خونین عمرو فروبرد، ناگهان چون شیری خشمگین به دشمن حملهور شد.
سر عمرو در دستان مادر فرا میرفت و فرو میآمد، میشکست و شکسته تر میشد. اینک عمرو تنها شهیدی بود که هنوز میجنگید! نبرد پس از شهادت! این فرمان امام بود که برگرد. مادر دوباره سر را بوسید و به سمت دشمن پرتاب کرد: « ما چیزی را که در راه دوست دادهایم پس نمیگیریم»
«اَنَس بن حارث کاهِلی »
سپیدموی پیشانی بند
تقریبا هشتاد سال از عمر با برکتش گذشته است. انس کودکی حسین را به یاد میآورد. یک بار حسین میدوید و پیامبر وعلی به دنبالش؛ حسین به نفس نفس افتاده بود. پیامبر به علی اشاره کرد تا حسین را بخواباند و پیامبر به بوسیدن فرزند دخترش مشغول شد. از پیشانی آغاز کرد. لبهایش را بوسید. حنجره و سینه بوسهگاه بعدی پیامبر شد و آنگاه که علی کنجکاوانه پرسید: چرا چنین؟ پیامبر، گریان پاسخ داد: جای تیرها و شمشیرها و ضربههای کربلا را میبوسم. حال هرگاه به حسین نگاه میکرد اشک پشت پلکهایش سرازیر میشد و بغضی سنگین گلویش را میفشرد. پیر پرهیزگار و عارفِ عاشورا به شوق یاری حسین از کوفه شبانگاه به کربلا آمد. امام پس از سالها دوری، اَنس بن حارث را میدید. انس نیز امام خویش را مییافت و در آیینه سیمای حسین خاطرات گذشته را مرور میکرد.
روز عاشورا فرا رسیده بود. انس یاد یاران شهیدش در جنگهای بدر و اُحد و حُنین افتاده بود. از امام اجازه میدان گرفت؛ عمامه از سر برداشت و آن را به کمر خود بست. ابروان سپیدش را نیز با پیشانیبندی بست پیرِ شجاع به میدان شتافت. هجده تن از گرگان تشنه به خون حسین را به خاک انداخت؛ تیر باران آغاز شد ... پیرِ عاشورا به زمین افتاد؛ لحظاتی بعد گیسوان سپید و محاسن خونین او در دامان حسین(ع) بود. صحابی پیامبر، یاور علی و حسن و شهید عاشورا در دامان مولایش حسین با تبسمی چشم از جهان فروبست.